مادر شهید ناصر سرلک؛ نوجوانی فرزندم را به چشم ندیدم
دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ
مادر شهید ناصر سرلک؛ نوجوانی فرزندم را به چشم ندیدم
بیماری و رنجوری پدر سالخورده
شهید حکایت از درد فراقی دارد که سالهاست یعقوبوار او را در حسرت دیدار
مجدد یوسفش پیر کرده و در این سو مادر شهید نیز هرچند هنوز داغ فراق فرزند
بر دل دارد، به خاطر بیماری همسرش، با ما همکلام شد و متن زیر برگرفته از
گفتوگوی ما با تاجما دارابی مادر شهید ناصر سرلک و خواهر شهید قدرتالله
دارابی است که پیش رو دارید.
برای شروع از شهدایتان بگویید؛ فرزند و برادرتان.
پسرم
پاسدار شهید ناصر سرلک سال 1344 دیده به جهان گشود و سال 1366 در ماووت
عراق و طی عملیات بیتالمقدس2 به شهادت رسید. آن زمان ناصرم تنها 22 سال
داشت. در همان دوران جنگ برادرم قدرتالله دارابی نیز مجروحیت شیمیایی
یافته بود که نهایتاً پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از این مجروحیت سال
84 به شهادت رسید.
چه شد که پسرتان دلداده اسلام و انقلاب شد؟
از
هشت فرزندی که خدا به من عنایت کرده بود، شهید ناصر فرزند اولم بود و
داوود پسر دیگرم نیز یکسال قبل از شهادت ناصر در جبهه مجروح شد. پسرم ناصر
قبل از انقلاب که به مدرسه میرفت. میدیدم تا ساعت 9 شب به خانه برنگشته و
کتاب و دفترش را دوستانش به من میدادند، میفهمیدم که برای فعالیتهای
انقلابی رفته است. از روز اول برای ورود به مبارزات مصمم بود و در تظاهرات
شرکت میکرد. پدر و برادرش را نیز به خط مبارزه کشاند. بعد از انقلاب یک
سال در بسیج سپاه مالکاشتر بود و بعد وارد سپاه پاسداران شد. همسرم
روحالله سرلک نیز سه بار به جبهه رفت که هر بار 9 ماه در جبهه حضور داشت و
در جهاد سازندگی فعالیت میکرد. همسرم از اثرات جنگ تحمیلی دچار بیماری
اعصاب و روان شد.
پس شهید از همان دوران نوجوانی وارد مبارزه شده بود؟
بله،
ناصر از کلاس پنجم ابتدایی که در مبارزات علیه رژیم منحوس پهلوی شرکت
کرد، همواره در این مسیر بود تا اینکه در سال سوم راهنمایی به جبهه رفت.
خیلی کوچک بود که اسلحه به دست گرفت و وارد مناطق عملیاتی شد. در اکثر
عملیاتها حضور داشت. آخرین باری که میخواست راهی جبهه شود آمد گفت مادر
من رفتم سپاه. من نوجوانی بچهام را ندیدم، سنی که مادر باید قد و بالای
فرزندش را ببیند. او در آن سنین دنبال مبارزات و جنگ بود، آخرین بار همسر و
پسرم همدیگر را شش ماه ندیدند. وقتی ناصر شهید شد اقوام از شهرستان آمده
بودند و میگفتند جنازهاش را دفن کنیم و من اجازه نمیدادم که دفن کنند.
گفتم بگذارید پدرش او را سیر ببیند. برای اینکه آن زمان شش ماهی میشد که
پدر و پسر همدیگر را ندیده بودند.
چه خاطرهای از فرزند شهیدتان در ذهن شما ماندگار شده است؟
یک
روز ناصر آمد منزل و داشت نماز ظهرش را میخواند. من پشت سرش نشسته بودم.
بعد از اینکه نمازش تمام شد، گفت مادر چرا پشت سرم نشستی. اگر من 48 ساعت
تو را به پشتم ببندم و به زمین نگذارم باز ذرهای از کوچکترین زحماتت را
نمیتوانم جبران کنم. پسرم سن کمی داشت اما اندازه آدم سن بالا درک داشت.
اوایل که شهید شد، خیلی به خوابم میآمد. یک روز قبل از سالگردش حال خوبی
نداشتم. خوابم برده بود و دیدم ناصر از پنجره آمد داخل اتاق، سرم را روی
زانویش گذاشت. گفتم از بس مهمان دارم خسته شدم و بعد گفتم آقا ناصر برای
مراسم سالگردت خیلی مهمان داریم نمیدانم چکار کنم، دستم خالی است. گفت
مامان نترس همه چیز آماده میشود. داشتم با شهیدم در خواب حرف میزدم که
مادرم مرا بیدار کرد و بلند شدم. عصر بود. پسرم داوود آمد وگفت کسی
میخواهد برای مراسم سالگرد شهید ناصر کمک کند و گفته است شما برای مراسمش
کاری نکنید. ما هم در مسجد نشستیم. فقط عکس ناصر بود و هیچ کاری نکردیم. دل
توی دلم نبود. دیدم یک نیسانی دم در مسجد پارک کرد و همه اسباب پذیرایی را
مهیا کردند و پذیرایی مهمانان مراسم شهید به عمل آمد.
یک روز غروب
هم که به مزار ناصر رفتم، وقتی به خانه بازگشتم برادرم به منزلمان آمد و
گفت عمهام که مادر جانباز بود، ناصر را در خواب دیده که گفته به مادرم
بگویید خدا گلچین میکند، اینقدر بیتابی و گریه نکند. من 14 ساله بودم که
ناصر به دنیا آمد و با هم بزرگ شدیم. از پسرم یک دختر به نام طاهره به
یادگار ماند که الان 28 ساله است و ازدواج کرده و فرزند دارد.
منبع:
Www.313135.com